bakerstreet



با عرض سلام و تبریکپیشاپیشسال نو.به اطلاع شما خوانندگان گرامی وبلاگ می رسانم داستانی که منتظرش بودید ، قسمت اول آندر همین پست بارگذاری شد.موفق باشید.

نویسنده:محمد مسعود حبیبی بر اساس طرحی از والا سبط

دهمین روز ماه مارس بود.صدای بوق اتومبیل ها در خیابان بیکر و خیابان های نزدیک آن مردم را کلافه میکرد.بعد از ظهر آن روز، شلوغی فراوانی به همراه داشت.شرلوک هولمز درخانه تنها بود.چرا که دوستش جان واتسون به مطبش رفته بود.

او پشت میزنشسته بود و در اینترنت میچرخید تا پرونده ای به حد و اندازه و شایستگی خودش در بین ایمیل ها و پیام هایی که برایش فرستاده بودند ، پیدا کند.پرونده ی به درد بخوری در بین آن همه ایمیل دیده نمیشد و همه از نظر شرلوک ماجراهای پیش پا افتاده و ساده ای بودند که نیازی به دخالت او در آن ها نبود.در حالی که او اکانتش را جست و جو میکرد ،عنوان یکی از پیام ها توجهش را جلب نمود:خداحافظ" شرلوک روی آن کلیک کرد.درون آن فقط همان کلمه به همراه یک لینک در پایین صفحه دیده میشد.شرلوک کمی اندیشید و موس را روی آن هدایت کرد و کلیک نمود اما .

.

قطار به سمت لندن در حرکت بود.خلوت ترین واگن، واگن آخر بود که در یکی از کوپه های آن یعنی در کوپه ی شماره92مردی با کت و شلوار مشکی رنگ لپ تاپش را باز کرد و پیامی را مشاهده نمود.این پنجمین پیام مشابهی بود که آن روز دریافت میکرد.پیامی که انگار از قبل برای فرستادن آن برنامه ریزی شده بود.آن پیام فقط دو کلمه بود:خداحافظ -سلام." مرد لبخندی زد و گزینه تایید را انتخاب کرد.معلوم نبود که با انتخاب کردن آن گزینه چه اتفاقی قرار بود بیفتد.اما مرد از این که برای پنجمین بار کار مشابهی را در آن روز تکرار کرده بود ، خرسند به نظر می رسید.

همان شب در لندن سیستم چند بانک مرکزی هک گردید و اطلاعات و رمز کارت اعتباری افراد زیادی یده شد.در میان آن همه افسوس و حسرت مالباختگان و مشتری های بانک ها، فقط یک نفر می خندید.همان کسی که حالا چندین رمز در اختیار داشت.

.

ساعت11فردای آن روز عجیب ، شرلوک هولمز و جان واتسون دو میهمان داشتند.دو نفر از افراد پلیس امنیتی سایت ها واینترنت.جان برای چند ساعت مرخصی گرفته بود تا صحبت های دو میهمان را بشنود.میهمانان آن ها،دو پلیس به نام های سربازرس استوارت و مایکل لینک بودند.استوارت کت و شلوار طوسی رنگی بر تن داشت و دارای موهای مشکی رنگ بود.لینک نیز مردی عینکی همراه با کاپشن سرمه ای رنگ و ریش کم پشت پروفسوری با موهایی به رنگ قهوه ای روشن بود.در همین حال استوارت سر صحبت را باز کرد و گفت:خب آقایان! همونطور که میدونید روز گذشته یک آدم دیوانه با هک کردن چند سیستم مختلف اطلاعات زیادی رو از افراد گوناگون به دست آورده.هیچ ردی هم وجود نداره.در کارش خیلی دقیق بوده و طبیعتا برای طراحی کارش مدت زیادی رو صرف کرده.ما هم اومدیم اینجا که از شما کمک بخوایم."

شرلوک قدری فکر کرد و گفت: فکر نکنم بتونم حریف آدمی بشم که دائما پای رمزهاش کار میکنه و با فشار دادن چندتا دکمه یه شهر رو از پا درمیاره." استوارت چایش را سرکشید و گفت:ما هم این جا نیومدیم که کل این پرونده رو به شما واگذار کنیم.مسلما در این کار به کمک دیگران نیاز هست.ولی معتقدیم که با کمک شما کارمون سریعتر پیش میره.ما درباره شما چیزهای زیادی شنیدیم.آقای لینک که دوست و همکار من هستند در این باره میتونه به شما کمک زیادی کنه.ایشون هم دائما پشت یک سیستم دارن کار میکنند و موارد مشکوک و اختلال های موجود و خطرناک رو رفع میکنن." شرلوک نگاهی به لینک انداخت و گفت:بله.از روی خط روی مچ دستانشون میشه فهمید که دائما در پشت یک میز دستانشون رو تکیه میدن و روی یک سیستم کار میکنند و از چشمای خسته و قرمزشون هم میشه درک کرد که به خاطر کارشون کم خوابی دارن وشبانه روز مشغول هستند." لینک لبخندی زد و گفت:پس حرف هایی که راجع به شما میزنند دروغ نیست.این همون دانش استنتاجیه که از روی ظاهر آدما میشه اطلاعاتی رو راجع بهشون دریافت کرد.شما چطور دکتر واتسون؟شما هم این دانش رو دارا هستید؟" جان گفت:متاسفانه خیر.شرلوک با این علم، کفر خیلی ها رو در آورده و اگه همینطوری پیش بره ممکنه شما هم از دست این آدم عصبی بشید !"

شرلوک به بحث هکر برگشت و گفت:متاسفانه همین آدم روانی که شما میخواین پیداش کنید من رو هم هک کرده.یک ایمیل با عنوان خداحافظ و همراه یک لینک ."

استوارت گفت:بعدش هم کلیک روی اون لینک و هک شدن کامپیوتر.اتفاق مشابهی که برای خیلی ها روی داده.خب بالاخره نظرتون درباره ی همکاری با ما چیه؟ همکاری با ما رو قبول میکنید آقای هولمز؟"

شرلوک گفت:البته. هر کاری که از دستم بر بیاد انجام میدم.پرونده جالبیه و من هم دنبال چنین چیزی بودم سربازرس !"

استوارت گفت:بسیار خوب پس به زودی باهاتون تماس میگیریم."

شرلوک هولمز در ساعت 7:45 شب اولین روز از آخرین هفته زمستان به اداره پلیس امنیتی رفت و پس از ارائه اطلاعات و مشخصات خود اجازه ملاقات با سربازرس استوارترا دریافت کرد.استوارت پشت میزش در حال خواندن رومه بود که با دیدن شرلوک شگفت زده شد.شرلوک درباره پرونده از او پرسید.که پاسخ آن ناامیدکننده بود.چرا که کوچکترین پیشرفتی حاصل نشده بود و اوضاع رو به بدتر شدن می رفت.

پس از یک گپ زدن کوچک ، استوارت شرلوک را به اتاقی بزرگ برد.اتاقی که در آن بیش از 20 نفر حضور داشتند و یک نفر هم در راس قرار داشت که او کسی نبود جز مایکل لینک که در حال کد زدن بود.

شرلوک جلو رفت و به سیستم کاربران نگریست همگی کار مشابهی انجام میدادند.انگار که در حال افزایش امنیت یک سایت و جلوگیری از هک کردن آن بودند. .شرلوک کمی در اتاق راه رفت که ناگهان لینک ، متوجه حضور او شد.او اصلا نفهمیده بود که شرلوک وارد اتاقشان شده است.لینک به راه افتاد دستش را روی شانه ی شرلوک گذاشت و گفت:چرا نگفته بودید که میخواید تشریف بیارید؟من رو ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشدم." شرلوک گفت:مهم نیست.به کارتون برسید."

پس از کمی بازدید شرلوک از اتاق خارج شد و به سمت اتاق استوارت حرکت کرد.وقتی در را باز کرد کل اداره خاموش شد.مثل این که برق آن دچار اختلال شده بود.استوارت از جای برخاست و گفت:شک دارم که." شرلوک گفت:شک دارید که این اختلال برق اداره اتفاقیه یا عمدی.دقیقا چیزی که من فکر میکنم."

استوارت یکی از افرادش را صدا زد.نام او بگمن بود.استوارت به او گفت:بگمن برو به زیرزمین ببین چرا برق قطع شده." سپس صدایش را بالا برد و گفت:مارکو! برق اضطراری رو روشن کن."

چند لحظه بعد مارکو برگشت و گفت:قربان برق اضطراری کار نمی کنه." استوارت رو به شرلوک کرد و گفت:حالا دیگه مشخصه که عمدی بوده." شرلوک گفت:دقیقا همینطوره." بگمن بازگشت و گفت:به نظر نمیاد فیوز پریده باشه.هر کاری کردم درست نشد." استوارت گفت:یه خرابکار اینجاست." شرلوک گفت:شاید هم بیشتر از یکی." استوارت سریع به اتاقش رفت.شرلوک به دور و برش نگاهی انداخت.هیچ چیز خاصی توجهش را جلب نمی کرد.چرا که چیز زیادی دیده نمیشد. او نیز به اتاق استوارت رفت. استوارت کشوهای میزش را زیر و رو می کرد و دنبال چیزی میگشت.پنجره دفترش را باز کرده بود و تاریکی شب که آسمان شهر را فرا گرفته بود، به وضوح دیده میشد.شرلوک گفت:سربازرس اون .مواظب باشید!!"

ناگهان مردی از کنار پنجره نمایان شد و به سمت استوارت شلیک کرد.استوارت جاخالی داد و با اسلحه اش مرد را هدف گرفت و شلیک نمود.تیرش به دست مرد اصابت کرد.شرلوک سریع خود را به مرد رساند و اسلحه ی او را گرفت و او را نیز روی زمین انداخت.استورات اسلحه اش را روی پیشانی مرد گذاشت و گفت:تو کی هستی و کی بهت گفته که منو بکشی؟" مرد در حالی که درد داشت، گفت:من چیزی بهتون نمیتونم. بگم." استوارت چیزی را که از درون کشوهای میزش بیرون آورده بود، در دست گرفت.آن یک چراغ قوه بود.آن را روشن کرد و نورش را روی صورت مرد انداخت.شرلوک گفت:مطمئنا اهل آمریکای جنوبیه.سنش باید بین 30 تا 40 باشه. بدن نرمی داره که تا این حد ماهرانه میتونه از کنار دیوار خودش رو برسونه به اینجا."

شرلوک خطاب به مرد گفت:گوش کن به خاطر کاری که کردی و میخواستی یک نفر رو بکشی و همین که کی وارد اداره پلیس شدی، مطمئن باش مجازات قابل توجهی در انتظارته.پس بهتره که حرف بزنی و بگی که اون آدم کیه." مرد کمی سکوت کرد و سپس گفت:من دقیقا نمیدونم اون کیه.اون فقط به من گفت که باید استوارت رو بکشم و عکس اون رو به من داد." شرلوک گفت:چه شکلی بود؟مشخصاتش رو بگو." مرد گفت:موهای قهوه ای ."

ناگهان صدای شکستن شیشه و صدای به زمین افتادن بدنی شنیده شد.تک تیراندازی آن مرد را به قتل رسانده بود.

شرلوک جلوی پنجره رفت و ساختمان های دورتر را نگاه کرد.در آن تاریکی چیزی نمی توانست ببیند.

شرلوک گفت:اون این کار رو کرد تا مشخصاتش لو نره.سربازرس! باید مراقب خودتون باشید اون دنبال شماست."

فردای آن روز پر ماجرا در اداره پلیس ، در ساعت 9 صبح زنگ خانه۲۲۱B به صدا در آمد.شرلوک در را باز کرد و مایکل لینک را دید.او گفت:سلام آقای لینک! چه اتفاقی افتاده؟ از سربازرس استوارت چه خبر؟" مایکل که به نظر میرسید آثار تاسف در چهره اش دیده میشود گفت:متاسفانه شب گذشته سربازرس در خانه ی خودش.به قتل رسیده. "


حیرت و وحشت ، وجود شرلوک را فرا گرفت.سریع به اتاقش رفتتا پالتوی مشکی رنگش را به تن کند.نامه ای همبرای جان نوشت و آن را به آینه چسباند.سپس به طبقه پایین رفت و سوار اتومبیل لینک شد و خانه را ترک نمود.آنها به سمت خانه ی استوارت حرکت کردند.در راه شرلوک دائما به ساعتش نگاه میکرد انگار که هر لحظه قرار بود اتفاقی در شهر رخ دهد.آن فرد دیوانه سوار بر شهر شده و آشوب را به آن هدیه کرده بود.

حدود نیم ساعت بعد،آن ها به خانه ای رسیدند که نوار صحنه جرم به دورش کشیده شده بود و تعدادی ماشین پلیس اطراف آن را احاطه کرده بودند.شرلوک و لینک از اتومبیل خارج شدند و سپس مایکل کارت خود را از جیبش بیرون آورد و به پلیسی که جلوی در خانه ایستاده بود، نشان داد.آنها وارد خانه شدند.آنطور که به نظر میرسید ،جسد در اتاق خواب رویت شده بود.هنگامی آن دوپایشان را دراتاق خواب گذاشتند، رد جسد که با گچ بر روی زمین کشیده شده بود را دیدند که کنارش مقداری خون دیده میشد.روی تخت، ملحفه و بالش پاره ای قرار داشت که احتمال می رفت باید بر اثر ضربات چاقو پاره شده باشد.روبروی تخت نیز دیواری با رنگ روشن به چشم میخورد که سوراخ کوچکی روی آن جلب توجه میکرد.شرلوک احتمال می داد که آن سوراخ حاصل از شلیک گلوله ای از اسلحه استوارت باشد که برای نجات جان خود با آن شلیک کرده است که در نهایت تیرش خطا رفته است.

شرلوک دستکش هایش را به دست کرد و به بررسی آثار جرم پرداخت.ابتدا روی زمین نشست و قطرات خونی که روی زمین ریخته شده بود را با دقت نگریست.سپس به سمت تخت رفت و فرورفتگی تشک تخت را که ناشی از درگیری بود مشاهده کرد و سپس به خط ها و پارگی های روی تخت نگاهی انداخت .روی تخت نیز قطرات خون دیده می شدند.در پایان به بررسی دیوار پرداخت که گلوله ای به آن اصابت کرده بود.با ذره بین خود سوراخ را مشاهده نمود.پس از انجام چنین کارهایی قسمت های مختلف اتاق را نگریست تا سرنخی پیدا کند.

بعد از این که کاوش شرلوک خاتمه یافت از گروهبانی که در اتاق ایستاده بود پرسید: جسد رو با آمبولانس انتقال دادید؟" گروهبان پاسخ داد:بله.جسد رو پیش از آمدن شما منتقل کردیم." شرلوک پرسید:چه کسی جنازه رو پیدا کرده و به پلیس خبر داده؟" گروهبان گفت:یک مرد میانسال که از همسایه های سربازرس بوده، حدود ساعت 3 نصفه شب صدای گلوله شنیده و متوجه شده که این صدا از خونه ی سربازرس بوده برای همین نگران شده و پلیس رو خبر کرده.الان هم اون مرد در اداره پلیس به سر می بره تا به سوالات افراد پاسخ بده.بررسی های لازم رو هم ما چند ساعت پیش انجام دادیم و فهمیدیم که قاتل با چرخاندن یک جسم تیز مثل چاقو در جای قفل کلید وارد خونه شده و سربازرس رو به قتل رسونده." شرلوک رو به لینک کرد و پرسید:لینک چرا این قدر دیر به من خبر دادی؟" لینک گفت:من رو ببخشید.من اوضاع روحی نامناسبی داشتم.استوارت درسته که درجه بالاتری داشت ولی بهترین دوست من بود." شرلوک گفت:خیلی خوب.این طور که معلومه سربازرس شب روی تخت دراز کشیده بوده که متوجه میشه یک نفر وارد اتاقش شده.قاتل به سرعت به اون حمله میکنه.سربازرس چند بارجاخالی میده و همین ضربات به تشک تخت اصابت کرده و باعث پارگی اون شده.اما در طی این ضربات قاتل تونسته خطی روی بدن سربازرس مثلا روی بازوبیندازه که همین باعث ایجاد قطرات خونی که روی تخت می بینیم شده.اما درباره ی گلوله ای که به دیوار اصابت کرده ، این گلوله از یک اسلحه کولت کمری شلیک شده.شب قبل اسلحه سربازرس رو دیدم که دقیقا یک کولت کمری بود.پس احتمالا کسی که به دیوار شلیک کرده خود سربازرس بوده که برای دفاع از خودش این کار رو انجام داده اما در این درگیری تیرش خطا رفته و به دیوار اصابت کرده.در آخر کار هم ، سربازرس به قتل رسیده.البته من جسد رو بررسی نکردم و نمیتونم راجع به نحوه کامل قتل نظر بدم.آهمیشه بپرسم سربازرس رو به کدوم بیمارستان بردند؟" گروهبان پاسخ داد:به بیمارستان لندن جنرال." بار دیگر شرلوک پرسید:اسلحه ای در این اتاق پیدا نشده؟" گروهبان پاسخ داد: نه .گمان نمیکنم پیدا شده باشه."

شرلوک قدری فکر کرد و در ذهنش بیمارستان را تجسم نمود.کمی بعد به دیواری که گلوله آن را سوراخ کرده بود، نگریست و به آن دستی کشید.سپس با دستش به دیوار مشتی زد.که با این کار، طرز نگاهش عوض شد.بعد چند قدم به عقب گذاشت و به سمت دیوار دوید و به آن کوبید.در حین ناباوری یک در مخفی در دیوار گشوده شد.گروهبان و لینک شوکه شده بودند و به در مخفی نگاه میکردند.پشت در مخفی انبار بود و لوازم و وسایل کهنه در آن نگهداری میشد.در پشت انبار پنجره ای دیده میشد که درش باز بود.آنها در انبار به دنبال ردی می گشتند.که خاک های روی کف انبار نشان دهنده ی آن بودند که شخصی با یک کفش به شماره 43 از انبار عبور کرده و به سمت پنجره حرکت کرده است و به نظر می رسید از آنجا گریخته باشد


عصر آن روز، شرلوک ماجرا را برای جان تعریف کرد.جان پس از شنیدن ماجرا گفت:خوب حالا که قاتل یکی از موانع راهشو از سر راه برداشته.احتمالا نفر بعدی که به این سرنوشت دچار میشه باید تو باشی ! این طور نیست؟" شرلوک زیر خنده زد.جان که دلیل این خنده را نمی دانست گفت:میشه بپرسم به چی میخندی؟ نکنه داری هشداری رو که بهت دادم مسخره میکنی!" شرلوک که خنده اشکم کمآرام می گرفت، گفت:به زودی میفهمی که چرا دارم به این هشدار میخندم."

سپس حالت جدی به خودش گرفت و گفت:اسلحه استوارت پیدا نشده.جنازه اش رو هم من ندیدم.پس باید برای بررسی جسد آماده بشیم.قبل از این که دیر بشه بایدخودمون رو بهبیمارستان لندن جنرال برسونیم." جان گفت:ولی اگه دنبال جسد میگردی باید بریم به سردخانه !"

شرلوک لبخندی زد و گفت:منظور من هم سردخانه ی بیمارستان لندن جنرال بود !"

------

ساعت هشت شب همان روزی بود که خبر مرگ استوارت اعلام شده بود.هوا ابری بود و سرما پوست تن کارآگاه و دکتررا اذیت میکرد.صدای آمبولانس های بیمارستان لندن جنرال از فاصله زیادی به گوش میرسیدند.شرلوک به آسمان نگاه میکرد و بخارهایی از دهانش خارج میشد.پالتوی سیاه رنگش را صاف کرد و به همراه جان که مراقب اسلحه اش بود، به طرف درب ورودی بیمارستان حرکت کرد.نگاهی به تابلوهای بیمارستان انداختند.آن تابلوها نشان دهنده ی محل هر بخش بودند.جان در میان آن ها نام سردخانه را پیدا کرد کهدر پایین ترین طبقه بیمارستان قرار داشت و باید برای رفتن به آنجا از آسانسور استفاده میشد.


سرمای هوا بر سرمای سردخانه می افزود.دکتر کالین تنها کسی بود که در سردخانه باقی مانده بود و قصد داشت آنجا را ترک کند پسلباسش را پوشید و تمام چراغ ها را خاموش کرد.همین که خواست خارج شود و در را قفل کند ، ناگهان از پشت صدای ناله ای شنید.صدای مردی بود که انگار از درد رنج میکشید.دکتر به سمت صدا رفت و همانطور که انتظار داشت مردی را دید که از درد ناله میکرد.کالین گفت :تو باید بری بالا به نظر میرسه دستت سخت آسیب دیده." مرد با صدایی آشفته گفت:نمیتونم حرکت کنم." کالین به او نزدیک شد و گفت:بذار کمکت کنم." سپس دست مرد را دور گردنش انداخت و خواست او را سوار آسانسور کند که ناگهان مرد صدایی جدی به خود گرفت و گفت:نه نیازی به آسانسور نیست!" در همین هنگام دست مرد را گرفت و کشید و سپس شخصی دیگر بر سر دکتر کوبید و او بیهوش شد.آن دو مرد شرلوک و جان بودند که با این حقه میخواستند وارد سردخانه شوند.بعد، آن ها وارد سردخانه شدند.جان ، کالین را روی یکی از تخت ها خواباند.شرلوک چراغ ها را روشن کرد و دریچه های جنازه را یکی یکی باز کرد.اما به نظر میرسید که قصد ندارد کیسه های جنازه را باز کند و بدناستوارت را پیدا نماید.جان پرسید:داری چی کار میکنی؟" شرلوک گفت:هیس! ساکت باش خیلی آروم اسلحه ات رو دربیار." جان گفت:ولی آخه چرا؟"

در همین هنگام چراغ ها خاموش شدند.برای لحظاتی صدای بازی کردن با قفل کلید شنیده شد اما درست بعد از آنچند لحظه در باز شد.چرا که در قفل نبود.صدای گام های کسی شنیده میشد که به کیسه های جنازه نزدیک می گردید.دقیقا کنار یکی از دریچه ها شرلوک پنهان شده بود و اسلحه در دست داشت.نور چراغ قوه ای نمایان شد که پرتو نورش جلوی پای شرلوک افتاده بود.جان هم اسلحه به دست در حالی که نشسته قدم بر میداشت آن نور را دید.او منتظر حرکتی از شرلوک بود که ناگهان مرد نقابدار به نقطه ای شلیک کرد.او خیلی تیز به نظر میرسید.او متوجه حرکت جان شده بود و به همین خاطر به او شلیک کرد!" شرلوک کمی ضربان قلبش بالا رفت و از این که اتفاقی برای جان افتاده باشد نگران شد.

مرد نقابدار به طرف نقطه ای که جان در آن مستقر بود حرکت کرد هیچ صدایی از جان شنیده نمیشد معلوم نبود که چه دلیلی دارد.صدای گام های آن مرد از شرلوک دور میشد.در همین لحظه فکری به سر شرلوک زد و دستش را به روی یکی از قفسه ها برد و آن را محکم به درون دریچه هل داد و سرو صدایی ایجاد شد.مرد نقابدار نور چراغ قوه اش را روی آن دریچه انداخت و سایه ی شرلوک را دید.سریعا به سمت شرلوک شلیک کرد.شرلوک هم به سمت او.سپس شرلوک به پشت میزی پناه برد.مرد نقابدار باز هم شلیک کرد و شلیک هایش پی در پی بودند.شرلوک مطمئن بود که اگر بخواهد شلیک کند حتما طعمه ی گلوله های او خواهد شد.برای همین شروع به شمردن کرد:چهار.پنجشش.هفت." قاتل هفتمین گلوله ی خشابش را هم شلیک کرد و دیگر خشابش خالی بود.شرلوک میخواست به او شلیک کند که ناگهان از کنارش با چاقو به او حمله شد.ضربات پشت سر هم قاتل به قصد کشتن فجیعاو بود.شرلوک نمیدانست چه صفتی را مناسب مرد نقابدار است.تنها چیزی که میتوانست بگوید یک حیوان وحشی بود.چاقوی قاتل صورت شرلوک را خطی انداخت.خون کم کم از صورتش می چکید.سپس سر شرلوک را گرفت و به یکی از دریچه ها کوباند.شرلوک کمی گیج شد.انگار نمیتوانست حرکت کند.قاتل گلوی او را گرفت و چاقو را روی صورتش گذاشت.شرلوک سرخ شده بود و دندانهایش را روی هم می فشرد.او نیز دستی که قاتل در آن چاقو داشت، محکم گرفته بود.نگاه هردوی آنها به دست یکدیگر بود.در همین موقع بود که شرلوک زانواش را به شکم قاتل کوبید و از دستان اوخلاص شد.سپس مشتی بهصورت اوزد.اورا با تمام توانی که در وجودش باقی مانده بود ، هل داد.اسلحه اش را که کنار دریچه افتاده بود، برداشت و به سمت او شلیک کرد.سرگیجه شدیدی داشت و همین سبب خطا رفتن تیرهایش میشد.قاتل دیگراز دستش گریخته بود.او تا آخرین گلوله ی اسلحه اش شلیک کرد و اما جز ناکامی چیزی ندید.خشم وجودش را فرا گرفت و اسلحه اش را بر زمین کوبید.

در همین هنگام پایش به چیزی گرفت وبه زمین خورد.نفهمیدکهآن چه بود.در آن تاریکی و سرما دستش را به آن جسم نزدیک کرد و آن را لمس نمود.آن پای جان بود که تکان نمی خورد.شرلوکبا اضطراب تمام گفت:آه خدای من!.جان!."

پلک های سنگینش را به آرامی باز کرد.کمی تار می دید اما به تدریج دیدش واضح تر میشد.کنار تختش پرستاری با موهای طلایی و لباس آبی کمرنگ و کلاهی به رنگسفید قرار داشت که در حال نوشتن چیزی بر روی کاغذی بود.جان نفس عمیقی کشید و گفت:شر .شرلوک ." پرستار گفت:آه .بالاخره به هوش اومدی! تو خیلی خوش شانس بودی تیری که به بدنت اصابت کرده فقط دنده ات رو خراش برداشته.مسلمه که میتونی راه بری اما به استراحت نیاز داری." کمی بعد مردیریشو وارد اتاق شد که به نظر میرسید یک پزشک باشد.او به معاینه ی جان پرداخت.جان در همین حین گفت:دوستم کجاست؟"

mmasoudh

شرلوک در راهروی بیمارستان قدم میزد.هنوز هم فکر این کهگذاشته بود آن تبهکار از دستش فرار کند ، خشمگینش میکرد.مشغول فکر کردن به چیزهایی بودکه هیچکس از آنها خبر نداشت.در اندیشه ییک تصمیم اساسی بود.به همین خاطر با لینک تماس گرفت و او را به بیمارستان لندن جنرال دعوت کرد.باید چیزهایی درباره شب گذشته به او میگفت.


- روز به خیر آقای هولمز! برای دکتر واتسون چه اتفاقی افتاده؟"

شرلوک دستی به موهایش کشید و گفت:در درگیری با اون قاتل مجروح شد.دیشب در سردخانه همین بیمارستان. "

لینک نگاهی به خراش روی صورت شرلوک انداخت و گفت:آه.نشون میده دیشب اصلا شب خوبی نبوده.خب حال دوستتون چطوره؟"

شرلوک گفت:در حال حاضر حالش بهتر شده اما باید مدتی اینجا بمونه."

سپس موبایلش را از جیبش بیرون آورد و با خانه اش تماس گرفت.

-الو خانم هادسن .چی؟.شما کی هستید؟آه خدای من!." سپس موبایلش را قطع کرد و گفت:چی از این بدتر؟ خانم هادسن تصادف کرده و در حال حاضر من باید برم."

سپس ادامه داد:لینک! فقط نیم ساعت ازت میخوام که اینجا باشی.بعد از اون برگرد به اداره پلیس.فقط نیم ساعت.ممکنه جان به هوش بیاد.خواهش میکنم!"

لینک آهی کشید و گفت:بسیار خوب.من اینجا می مونم."

سپس شرلوک با سرعت از بیمارستان خارج شد و با یک تاکسی به سمتمقصدش حرکت کرد.اما مقصد او ۲۲۱Bدر خیابان بیکرنبود. بلکه قصد داشت به جای دیگری برود.

حدود ۱۰ دقیقه بعد ،تاکسی جلوی اداره پلیس سایبر توقف کرد.شرلوک بدون درنگ به سمت آن حرک کرد و وارد شد.سریع سوار آسانسور گردید و خود را به طبقه چهارم رساند.سریع اتاق لینک و استوارت را پبدا نمود.با دقت به اطرافش نگاه کرد و فهمید که کسی متوجه او نیست.سریعا با استفاده از کارت اتاق ، در آن را باز کرد.اتاقی کهدر آن به استوارت سوء قصد شد.اما در نهایت استوارت از آنسوءقصد زنده ماند و در همان شب در خانه اش به قتل رسید.

شرلوکدر را بست و آن را قفل نمود و سریع به سمت گاوصندوقی کهدر کنار میز قرار داشت، رفت و با ذره بینش آثار چربی های انگشت که روی اعداد گاوصندوق به چشم می خوردند را مشاهده کرد.بیشترین چربی ها روی اعداد ۳و ۶،۱،۷،۴،۹دیده میشدند و .


وقتی کار شرلوک تمام شد ، پنجره اتاقراباز کردو به اطرافش نگریست.

در همین هنگام، نور لیزری به رنگ قرمزروی لباسش قرار گرفت و سپس فواره ی خون از قلبش بیرون زد و بدنش کنار میز افتاد.

لینک دوان دوان به سمت اتاقش حرکت میکرد.انگار از اتفاق افتادن چیزی هراس داشت.وقتی به درب اتاقش رسید، محکم بهدر کوبید و آن را باز کرد.چرا که در اتاقش از پشت قفل بود.در اتاقش هیچ چیز غیر عادی دیده نمیشد.انگار از این حالتجا خورده بود.خوب بهاطرافش نگاه کرد و متوجه شد کهچند پیغامبر روی تلفن دفترش دارد.آخرین پیام راگذاشت و به آن گوش فرا داد:

- خیلی جا خوردی و عصبی هستی از این که صدای منو میشنوی.می تونم درک کنم که چقدر نگرانی!نتونستیبه خواسته ات برسی. متاسفم که ناامیدت میکنم.اما باید چیزهای دیگه ای هم بدونی تارویایی که داشتی به کابوس تبدیل بشه.خیلی سریع به ویلای شماره ۲۸- خیابون کلرکخودت رو برسون . اونجا چیزی میبینی کهآرزو میکنیهیچوقت نبینی"

حیرت فراوان وجودمایکل را گرفت.قاتل استوارت و شرلوک که در اتاق حضور داشت از شنیدن پیامی که برای لینک فرستاده شده بود به شدت عصبی بود.برای همین اسلحه اش را آماده کرد و .


اتومبیلی در ساعت ۱۱:۲۳ آن روز، درجلوی ویلای شماره ۲۸ توقف کرد.از آن مردی با ژاکت سیاه و شلوار جینی خارج شد و به سمت ویلا حرکت کرد.به محض این که او جلوی درب ویلا قرار گرفت، در باز شد.او با آن که تعجب کرده بود، وارد ویلا گشت.اسلحه اش را آماده کرد و بهسمت میزی کهکنار باغ قرار داشت، حرکت نمود.کمی آن جا منتظر ایستاد که ناگهان مردی با کت و شلوار و کرواتمشکی رنگ ، قامتی نسبتا بلند و موهای قهوه ای پررنگ وچهره ایبا پوست روشن و خراشی روی صورتشروبرویاو ظاهر شد.

آنها چند لحظه در چشمان یکدیگر خیره شدند.سپسمردی که قامت بلندتری داشتلب باز کرد و گفت:این هم یک جای خوببرای یکبرنامه نویس نابغه!"

دیگری که جا خورده بود ، گفت:چطور زنده موندی؟"

- همونطوری که استوارت زنده موند!"

در همین هنگام صدای گام هایی شنیده شد.گام های مردی با کت و شلوار سرمه ای رنگ و کروات زرشکی.

-رابرت! تو. تمام این مدت اینجا بودی؟"

- درسته .ممکن بود یه قاتل روانی به خاطر این که نقشه هاش لو نره ، هر کاری بکنه."

شرلوک که کتش را صاف میکرد خطاب به مایکلگفت:توی بیمارستان کارت اتاقت رو ازت یدم.بعد سریع به اداره پلیس رفتمو از روی اثر انگشتاستوارت، در گاو صندوق رو باز کردم.اونجا یه عکس بود از خودش و خانواده اش.پشت اون عکس یه امضا به همراه اسم ویلای اینجا بود.اون عکس در همین جا گرفته شده بود.بعدش که فهمیدم استوارت اینجاست، کلکی رو که خودش برای فریب دادن تو سوار کرده بود رو به کار بردم.کیسه ی خون مصنوعی.دقیقا همون موقع که صحنه ی جرم رو بررسی میکردم فهمیدم که خون های روی زمین و روی تختخواب استوارت واقعی نیستند.اما بهت نگفتم.چون اصلا بهت اعتماد نداشتم.بعد اون در مخفی که به انبار ختم میشد رو پیدا کردم و از روی ردپاهایی که روی زمین بود فهمیدم که استوارت از اون جا فرار کرده.این چیزی بود که تو هم فهمیدی و برای همین به سردخانه ی بیمارستان لندن جنرال اومدی.تا اون جسد قلابی رو پیدا کنی.من هم دقیقا می دونستم که تو به اونجا میای برای همین سعی کردم گیرت بندازم. اما تو تیزتر و وحشی تر از اون چیزی که نشون میدی هستی.توی اون درگیری که بین من و تو اتفاق افتاد، در اون لحظه که گلوی من رو گرفتی من با دستم تونستم آستینت رو بگیرم و اون موقع بود که متوجه خالکوبی ستاره ای شکلی که رو مچ دستته،شدم.و از اون موقع تردید کمی که داشتم به کلی از بین رفت."

شرلوک ادامه داد:شبی که با نقشه ی تودر ادارهپلیس برق ها رفت ، دو نفر از افراد استوارت رفتند تا علت این حادثه رو بفهمند.اونا بگمن و مارکو بودند.از اونجا بود که فهمیدم سربازرس به اونا اعتماد زیادی داره.برای همین بود که اونا ، استوارت رو به اینجا آوردند.اون دو تا تنها کسانی بودند که از این نقشهخبر داشتند"

استوارت که دندان هایش را به هم میفشرد گفت:تمام مدت با یه قاتل رفاقت داشتم.برای خودم متاسفم.اون مرد برزیلی هم یه آکروباتباز بود که اون شب برای کشتن من به اداره پلیس فرستادی.اما نتونست من رو بکشه.اما به خاطر این که هویت تو فاش نشه .اون رو کشتی!"

مایکل که به نقطه ای خیره شده بود ، گفت:شش سال.شش سال مدتی بود که برای هک کردن سیستم بانکی آدما وقت گذاشتممن نمی تونم به همین راحتی همه چی رو ببازم."

برای مدت کوتاهی همچون یک مجسمه شده بود. استوارتبه او نزدیک شد و خواست به او دستبند بزند.اما ناگهان مایکل اسلحه اش را بیرون کشید و گردن استوارت را از پشت گرفت.شرلوک خواست اقدامی بکند اما لینکبا اسلحه اش او را هدف گرفت.

شرلوک گفت:کار احمقانه نکن!" مایکل گفت:احمقانه اینه که خودمو به به شما تسلیم کنم.اون وقت باید تمام کدها و رمزها رو بهتون بدم.که این غیر ممکنه."

استوارت با آرنجش ضربه ای به مایکل زد و توانست دست مایکل را کنار بزند.سپس مشتی به صورتشکوبید و او را هل داد.

درگیری و کشمکش سختی به وجود آمد که ناگهانصدای گلوله ای به گوش رسید. گلوله از اسلحه یمایکل شلیکشدهبود.خون از بدن استوارت بیرون میزد.دستش را روی جای گلوله گذاشتو با نفرت و خشمدر چشمان مایکل نگاه میکرد.مایکل با خونسردی تمام اسلحه را روی پیشانیاستوارت قرار داد.در حال کشیدن ماشه بود که شرلوک به او حمله ور شد.او سعی میکرد که اسلحه را از مایکل بگیرد اما نمی توانست.سر اسلحه به سمت شرلوک بود.او هر کاری میکرد تا از کشته شدن خود جلوگیری کند.در همین هنگام بود که چاقویی نیز به سمت پهلویشآمد.در دست راست مایکل تفنگش بود و در دست چپش ، چاقو دیده میشد.

در همینحین که هر دو دست یکدیگر را گرفته بودند ،شرلوک گفت:تو چپ دستی!. ولی من راست دستم!"

سپس دست چپش را که با آن دست راست مایکل را گرفته بود، عقب کشید.مایکل لحظه ای تعادلش را از دست داد و شرلوک از همین فرصت استفاده کرد وسر اسلحه را به سمت صورت مایکل گرفت و شلیک کرد.

مایکللینک باچشمانی باز روی زمین افتاد و جان سپرد.گلوله به دروندهانش رفته بود.


سر و صدای سکوت، خیابان بیکر را پر کرده بود.گاهی به نظر میرسید که این سروصدا از بین رفته است.ساختمان۲۲۱B نیز فاقد از این سروصدا نبود.خانم هادسن به طبقه بالا رفت و گفت:آقایون! شام حاضره."

جان به دلیل گلوله ای که به بدنش اصابت کرده بود با عصا راه میرفت.شرلوک هم روی کاناپه دراز کشیده بود و دوست کوچکش را در دستانش گرفته بود.جان گفت:لطفا اون جمجمه رو بذار کنار.اسپاگتی خوشمزه ای خانم هادسن درست کرده!"

شرلوک هنوز به جمجمه نگاه میکرد.

جان گفت:دیگه همه چی تموم شد.استوارت و لینک کشته شدند.اون اطلاعات هم که تو از گاوصندوق اتاق لینک برداشتی ، الان دست پلیسه ! پرونده مختومه است." شرلوک گفت:میدونم." جان پرسید:پس در فکر چی هستی؟"

شرلوک گفت:لپ تاپت رو باز کن." جان تعجب زده پرسید:برای چی؟"

- کاری رو که بهت گفتم بکن.

سپس لپ تاپش را از روی میز برداشت و آن را روشن نمود.کمی بعداز تعجب فریادی سر داد.

شرلوک گفت:توقع نداشتم اینطوری عکس العمل نشون بدی!"

جان با ناراحتی گفت:یک روانی دیگه .!"

شرلوک گفت:بله! بازی هکرها با اطلاعات مردم ادامه داره.امبدوارم بشه فایل هاتو برگردوند!"

پـــــــــایـــــــان


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


jamine سورنا دریافت penswildtenters مديريت ارتباط با مشتري - CRM - مقالات مديريتي education اداره کتابخانه های عمومی شهرستان مهریز pikasohonr venusgrafek دانلود فیلم و سریال ایرانی انجمن اسلامی همسران و فرزندان شاهد استان اردبیل